باران عشق

Love


متن زیبای عاشق و معشوق...

صبر کن! ... چمدانت را نبند ... اندکی نگاه ترک خرده و صدای ابریم را هم در دستمالی سپید گذاشته ام، بگذار در چمدانت و هر جا در چشم باد بلاتکلیفی دیدی ، دستمال را به دست باد بده و بگذار به هر سو که می خواهد بوزد، کفش های سرنوشتت را به پا کن ، من کنار در ایستاده ام. برایت پیاله ی آب در سینی آماده کرده ام که برگ های سبز نارنج را غرق کند، کنارش دفترچه خوانده نشده ام را گذاشته ام که انباری است برای کلمه ها ، بیا از زیر سینی رد شو و رو به رفتن های ناپیدا برو، جاده، همان جاده ی است که هیچ گاه بازگشتی ندارد ... من همین جا می مانم و عاشقی را تمام می کنم ...

 

 

جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,

|
 
شعر عاشقانه زیبا

ماه بالای سر آبادی است

اهل ابادی در خواب است

باغ همسایه چراغش روشن،

من چراغم خاموش

ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب

غوک ها می خوانند

مرغ حق هم گاهی

کوه نزدیک است، پشت افراها، سنجد ها

و بیابان پیداست

سنگ ها پیدا نیست، گلچهه ها پیدا نیست

سایه ها یی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست

نیمه شب بباید باشد

دب اکبر آن است، دو وجب بالاتراز بام

آسمان آبی نیست، روز ابی بود

یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم

یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بز ها بردارم،

طرحی از جارو ها، سایه ها شان در آب

یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب

درآورم 

یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم

یاد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است

 

 

جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,

|
 
ای روزگار...

زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رخت‌خواب بیرون رفت.

 

باد پرده‌ها را آهسته و بی‌صدا تکان می‌داد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی می‌کرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.

 

- چیزی شده؟

 

جوابی نشنید.

 

-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟

 

باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.

 

- می‌دانی فردا چه روزی است؟

 

-نه. یک روز مثل بقیه‌ی روزها.

 

-بیست سال پیش یادت هست.

 

مرد گفت.

 

زن ادامه داد.

 

- تازه با هم آشنا شده بودیم.

 

-مرد گفت: بله.

 

سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.

 

-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.

 

- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.

 

- می‌دانی چه گفت؟

 

-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

 

مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.

 

-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری می‌کنم که بیست سال آب‌خنک بخوری؟

 

- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟

 

زن با خنده گفت.

 

-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را می‌کرد.

 

زن بلند شد.

 

گفت من سردم است می‌روم تو.

 

به مرد نگاهی کرد و پرسید:

 

-حالا پشیمانی؟

 

مرد گفت. نه.

 

زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 

مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام می‌شد و من آزاد می‌شدم. آزادِ آزاد 

 

 

                            نظر بدین لطفا..

 

 

پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,

|
 
جملات آموزنده عاشقانه

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی
ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟


لازم است گاهی از مسجد و کلیسا بیرون بیایی و ببینی
پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟


لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکرکنی
که چه ‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟


لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را
نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در
وجودت هست یا نه؟


لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و
ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با خانواده ات دور هم
بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی
زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟


لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک
انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو
برنده ای یا بازنده؟

لازم است گاهی عیسی باشی,ایوب باشی
انسان باشی
ببینی می‌شود یا نه؟


و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و
از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که
سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم
آیا ارزشش را داشت؟

 

 

پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,

|
 
شعر بسیار عاشقانه وجذاب صدای پای تو

من به خاطر می آورم آسمان سیاه را

روشنایی در اطراف من

من به خاطر می آورم انعکاس فلش

از زمانی که شروع شد و تار شد

مثل شروع یک نشانه که در آخر مرا پیدا میکند

و صدای تو که من تمام مدت به آن گوش میدهم

و به من نشان بده شایسته ی چه هستم

پس به من دلیلی بده تا اثبات کند اشتباه من را

تا این خاطره را پاک کند

اجازه بده زیر آب برم

از فاصله ی چشمان تو

نشان بده دلیلی

برای افتادن در این چاله

تا وصل شویم به فضای بیرون

بگذار آنها دروغ هایشان را تمام کنن

در کنار این تقسیم جدید

اینجا هیچ چیز نیست

اما حافظه ها گرفتار شده اند

مکانی برای نشان دادن وجود ندارد

همه جا خاکستر نشسته به جای برف

و ما در داخل غار نشسته ایم

و صدای تو در ذهن من است  

 

دوستان نظر یادتون نره...ممنون

 

 

پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,

|
 
سیاه

معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت
معلم گفت: هر چه می دانی بنویس
و پسرک گچ را در دست فشرد
معلم گفت( املای آن را نمی دانی؟))و معلم عصبانی بود
سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود
معلم سر او داد کشید
و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبید
و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سکوت کرد
معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس
گفتم هر چه می دانی بنویس
و پسرک شروع به نوشتن کرد :
((کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد
موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر
بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.))
بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس
و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد.))
گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود
و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشین.))
پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست
معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت
و تمام شاگردان با مداد سیاه
در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند
اما پسرک مداد قرمزی برداشت
و از آن روزمشقهایش را
با مداد قرمز نوشت
معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ایراد نگرفت.و پسرک می دانست که
قلب معلم هرگز سیاه نیست

چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 ... 31 32 33 34 35 ... 88 صفحه بعد



دعای باران چرا ؟ دعای عشق بخوان ! این روزها دلها تشنه ترند تا زمین خدایا کمی عشق ببار...


 

Arash..............

 


آبی دلان پارسی
عاشقانه ها
عشقانه ها
راز عشق
سر گذشت یک عشق ...
نجوای عشق
ஜღஜدوستی وعشق ஜღஜ
LOVEY GIRLS
عشق من دوست دارم
♥♥ عاشقانه ها ♥♥
تک درخت عشق
عاشقی به نام فاحشه
عشق من و تو!
آموزش عاشق شدن
هنوز هم عشق
فقط عشق
خسته
خسته ام
***خسته عشق***
خسته از عشق .....
ღ♥ღعشقღ♥ღ
تو را چه عاشقانه دوست داشتم !!! ولی تو !
تنهاترین عشق روزگار
کلبه تنهایی من
❤☆❤ کــلبــه تنــهایــی من❤☆❤
عشق خسته
♥♥♥♥♥♥ عاشقانه ♥♥♥♥♥
love
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

 

 

حرف دل/دیگه کارم تمومه
Mohsen RahimPour - Aramesh
تنهایی
ای آنكه می پرسی عشق چیست
عــــــــشــــق
شکسته های دلش
امشب به یاد تک تک شب ها دلم گرفت

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 127
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 127
بازدید ماه : 193
بازدید کل : 347296
تعداد مطالب : 527
تعداد نظرات : 101
تعداد آنلاین : 1

Alternative content